این یک داستان واقعی از شرایط کشور ما در 65 سال پیش است . یکی از اقوام بنده که در حدود 80 سالش است داستانی را برای ما تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود . در آن زمان وقتی که خودش 15 سال داشته برای فروش گوسفندانشان از دهی در استان مرکزی نزدیک اراک به سمت تهران راهی میشوند . در طول مسیر راهشان را گم میکنند و به یک روستا میرسند . از اهالی روستا مسیر را جویا میشوند و نکته این داستان در همینجاست . در آن ده کسی مسیر رفتن به تهران را نمیدانسته . کسی نمیدانسته که چکونه میتوان به پایتخت کشور رسید . از بزرگ روستا وقتی در مورد تهران جویا میشوند در جواب میگوید مگر بجز احمد آباد بالا و احمد آباد پایین جای دیگری هم هست ؟ شاید باور این داستان کمی سخت باشد و شاید هم بنده را به افسانه گویی متهم کنید اما این داستان واقعی است ، واقعی تر از آنکه بتوان باورش کرد . اما حقیقت دارد . ما در یک چنین جامعه ای زندگی میکنیم مگر همین سال گذشته از چند کپیر نشین در استان کرمان خبری تصویری منتشر نشد !!! حال ببینید که یک چنین جامعه ای انقلاب کرد و آیا واقعاً باید در حال حاضر از این جامعه توقع فهم جامعه مدنی را داشت ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر